«و مالي لا اَبْكي وَلا اَدْري اِلي ما يكوُنُ مَصيري وَاَري نَفْسي تُخادِعُني وَاَيامي تُخاتِلُني وَقَدْ خَفَقَتْ عِنْدَ رَاْسي اَجْنِحَة الْمَوْتِ فَمالي لا اَبْكي اَبْكي لِخُروُجِ نَفْسي اَبْكي لِظُلْمَةِ قَبْري اَبْكي لِضيقِ لَحَدي اَبْكي لِسُؤالِ مُنْكَر وَ نَكير اِياي اَبْكي لِخُروُجي مِنْ قَبْري عُرْياناً ذَليلاً حامِلاً ثِقْلي عَلي ظَهْري اَنْظُرُ مَرَّةً عَنْ يميني وَاُخْري عَنْ شِمالي اِذِ الْخَلائِقُ في شَاْن غَيرِ شَاْني «لِكُلِّ امْرِئ مِنْهُمْ يوْمَئِذ شَاْنٌ يغْنيهِ وُجوُهٌ یوْمَئِذ مُسْفِرَةٌ ضاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ وَوُجوُهٌ يوْمَئِذ عَلَيها غَبَرَةٌ تَرْهَقُها قَتَرَةٌ وَ ذِلَّة»
چرا من بر احوال خودم اشک نمیریزم؟
و چرا نمیدانم به کدام سرنوشت پیش میروم؟
و اینکه نفسم از سر نیرنگ با من چه برخوردی خواهد داشت؟
و ایام چه حیلتی برایم خواهد کرد؟
بر بالین من بالهای مرگ تکان میخورد و روزگار با من از سر حیلت برخورد میکند!
پس با این اوصاف چرا گریه نکنم؟
اشکی برای خارج شدن روح از بدنم!
برای ظلمت قبرم!
برای تنگی لحد!
برای پرسشهای نکیر و منکر از من!
اشکی برای برهنه و خوار و بار گناه بر پشت کشیده از قبر بیرون آمدن!
لحظهای به راست و اندکی به چپ نگاه میکنم؛ زیرا مردمان در لاک گرفتاری خویشاند و به من کاری ندارند؛
«هر کدام کاری بس بزرگ دارند که آنها را مشغول کرده؛ چهرههایی در آن روز سپید و روشن و خندان و پر بشارت است و برخی چهرهها غبار گرفته و سیاهی و ذلت آنها را احاطه کرد!»